هجدهم رمضان بود. سید در تهران با یکی از دوستانش تلفنی تماس گرفت و به او اطلاع داد که فردا افطار به منزلش خواهد رفت. ساواک از این مکالمه با خبر شد. ماموران غروب روز نوزدهم رمضان 1357 ، نزدیک افطار در محل قرار حاضر شدند و او را محاصره کردند. سید علی اندرزگو که نمی خواست زنده به دست ساواک بیافتد به گونه ای حرکت کرد که ماموران فکر کنند مسلح است و قصد تیراندازی دارد. پس رگبار گلوله را به سویش گشودند و او بر اثر اصابت دهها گلوله در زیر آخرین اشعه های خورشید نوزدهم رمضان در خون خود غلتید و بهدیدار اجداد طاهرین خویش شتافت.
خانم " کبری سیل سه پور" همسر شهید سید علی اندرزگو درباره زندگی کوتاه اما پر فراز و نشیبش میگوید:
ازدواج با یک طلبه ساده
حدود سال 1349 بود که با آقای اندرزگو آشنا شدم، آنزمان من 16 ساله بود و ایشان حدودا 29 ساله بودند. خانواده ما مذهبی و اهل مسجد بودیم. حاج آقا موسوی، پیشنماز مسجد محلمان در چیذر ایشان را به ما معرفی کرد. حاج آقا میگفت: "این جوان که طلبهی حوزهی چیذر است، جلوی مرا گرفته و گفته است که میخواهد ازدواج کند و دختر موردنظر باید این شرایط را داشته باشد: اول اینکه برادر نداشته باشد، دوم پدرش آدم ساده ای باشد، سوم اینکه خانوادهشان شلوغ نباشد."
قرارشد برای دیدن همدیگر، به اتفاق خانواده به منزل آقای موسوی در منطقهی اختیاریه در شمال تهران برویم. آن ایام من دختر پرتحرک و شلوغی بودم. دفعهی اول آنجا بود که ایشان را دیدم. قبل از آن خواستگارهای زیادی برایم آمده بود ولی به علل مختلف نپذیرفته بودم.
یکی از علل مهم این بود که آنها کارمند بودند و بهخصوص کارمند صنایع دفاع، اعتقاد من این بود که پول اینها حلال نیست. البته بعدها فهمیدم که یکی از آن خواستگارها، ساواکی بوده است.
موقعی که به منزل آقای موسوی رفتیم، ایشان که آنزمان برای ما بهنام "شیخ عباس تهرانی" معرفی شده بود - جالب اینکه حتی طلبه های حوزه ای که او در آنجا درس میخواند و حتی حاج آقا موسوی، او را به همین نام میشناختند -گوشه ای نشست. طبق رسم ورسوم، چایی که بردم، بهخاطر خجالت و حجب و حیا، نه من میتوانستم ایشان را ببینم و نه ایشان مرا. رویم نشد نگاهش کنم. موقعی که خواست از خانه خارج شود، از پنجره نگاهش کردم- البته طوری که متوجه نشود - لباس قبای نیمچه ای تنش بود و کلاه عرقچین مشکی بر سر گذاشته بود. آنطور که میگفتند، تازه طلبهی مدرسهی چیذر شده بود.
هنگامی که در خانهی حاج آقا موسوی نشستیم صحبت کنیم، او بدون پدر و مادرش آمده بود؛ وقتی سوال میکردیم آنها کجا هستند، بنای شوخی میگذاشت و در نهایت گفت: "من زیر بوته ای هستم و کسی را ندارم." به مادرم گفت: " شما باید برای من مادری کنید. شما که دخترتان را به من می دهید همکاری و همیاری کنید." برای بار دوم که آمد صحبت کند به من گفت: "من کسی را ندارم و یک طلبه هستم که چیزی از مال دنیا ندارد. اگر میتوانی نان طلبگی بخوری، بسمالله." منهم در جواب گفتم: "من میخواهم با کسی ازدواج کنم اگر مسئله ای پیش آمد، لازم نباشد از دیگران بپرسم، آن مسئله را از شوهر خودم بپرسم."
در میان صحبتهایش به هیچ وجه دربارهی سابقهی مبارزاتی اش و اینکه دنبالش هستند، صحبت نکرد و ما همه فکر میکردیم او یک طلبهی ساده و معمولی است.
مهریه ام 500 تومان کمتر از هزینه یک سفر حج بود
از زمان خواستگاری تا ازدواج مان سه ماه طول کشید. مهریه 6500 تومان بود که وقتی میخواست برود مکه برای سفر حج، مهریه را بخشیدم. پس از ازدواج، یکسال و خورده ای در محلهی چیذر تهران ساکن بودیم. ایشان در کنار درسش، منبر هم میرفت و در مسجد رستم آباد نماز میخواند.
وقتی شوهرم را یک مبارز انقلابی دیدم
در خانه مان یک کمد داشتیم که ایشان مدام در آنرا قفل میکرد. گاهی خیلی تند می آمد و بهطوری که من متوجه نشوم، چیزهایی داخل آن میگذاشت یا برمیداشت و درش را قفل میکرد. وقتی میپرسیدم داخل این کمد چیست؟ میگفت: "امانات و وسایل مردم است که نمیخواهم کسی به آنها دست بزند."
یکی از روزها جوانی به خانه مان آمد. چیز غیرعادیای نبود. میآمدند و میرفتند. او و آقاسید باهم در اتاقی بودند و من در اتاق دیگر. مهدی پسرمان را - که آنزمان دوماهه بود – نگهداری میکردم. ناگهان صدای شلیک گلوله ای از اتاق آنها بهگوش رسید. آقا سراسیمه پرید بیرون اتاق و آمد طرف من و مهدی. دستپاچه گفت: "شما و مهدی که نترسیدید؟" گفتم: "نه؛ مگر چی شده؟" گفت: "چیزی نبود، این دستگاه ضبطصوت خراب شده، یکدفعه صدا داد." بعدها فهمیدم که آن جوان - که نشناختمش - برای دیدن آموزش کار با سلاح آنجا بوده که درحین تمرین، گلولهای از اسلحهی کلت درمیرود و به ضبطصوت میخورد. در چنین مواقعی که دوستانش را به خانه می آورد، برای اینکه سر مرا گرم کند، سبزی میخرید و با خود به خانه میآورد تا من پاک کنم، ولی در اصل برای سرگرم کردنم بود.
بعدها کم کم چیزهایی فهمیدم. یکروز به او گفتم: "آقا، این کارهایی که در خانه انجام میدهید خطر دارد. یکموقع چیزی منفجر میشود و کار دستمان میدهد." او چشم غرّهی تندی رفت و گفت: "چیزی نیست، شما به این کارها کار نداشته باش." هیچگاه احتیاط را از دست نمی داد. حتی زمانی که میخواست به من توصیه کند که مراقب اوضاع باشم، میگفت: "اگر احیانا دیدی مأمورین دولت آمدند دم خانه و سراغ مرا میگیرند، بدان که منبر داغ و تندی رفته ام و آنها دنبالم می باشند، برای همین حول نکن و فقط بگو به خانه نیامده ام و نمیدانی کجا هستم."
اولین مهاجرت از تهران
سال 51 هنگامی که در خانهی آقای حیدری می نشستیم، سریع آمد خانه و گفت: "وسایل را جمع کن که باید برویم تبریز. هرکس هم پرسید بگو برادر شوهرت تصادف کرده، میرویم تبریز دیدنش."
یکراست رفتیم قم و چهار ماه آنجا ساکن بودیم. ماه محرم بود که برای تبلیغ رفت به آبادان و جاهای دیگر. هم میرفت تبلیغ و هم اسلحه می آورد. جالب این بود، هرجا که برای تبلیغ میرفت، به او مرغ و خروس زنده میدادند؛ وقتی برمیگشت، کلی مرغ و خروس با خود میآورد. پدر و مادرم را هم یکبار آورده بود قم و خانهی ما را بلد بودند. بعد از عاشورا، از تبریز که آمد، دلش خیلی درد میکرد؛ گفت بروم درمانگاه و رفت. او که رفت ساعت 12 شب بود. یکدفعه زنگ خانه بهصدا درآمد. بیرون که رفتم دیدم خانه تحت نظر است. پدر و مادرم را گرفته بودند و آنها هم بالاجبار خانهی ما را نشان داده بودند.
با اینکه خانه تحت نظر بود و مأمورین همه مسلح بودند، ولی خیلی از او میترسیدند. او غالبا همراه خود نارنجک و اسلحه داشت. ساعتی بعد آقا به خانه آمد. از آمدن او بهداخل خانه تعجب کردم. وقتی گفتم که مأمورین در کوچه و جلوی خانه هستند، چهطور آمدی داخل، گفت: "آیهی وجعلنا من بین ایدیهم سدا... را خواندم. من آنها را میدیدم، ولی آنها مرا نمیدیدند."
بعد از 3 سال تازه نام واقعی همسرم را فهمیدم
سال 51 یعنی حدود سه سال پس از ازدواج مان، در سفری که برای افغانستان رفتیم، در آنجا وقتی جمع بودیم، خطاب بهدوستانش گفت: "همسر من اسم اصلی و کار مرا نمیداند." رو کرد به من و گفت: "اسم اصلی من سیدعلی اندرزگوست، تیرخلاص را به حسنعلی منصور، من زده ام و از سال 43 تا حالا فراری هستم و مأمورین دولت به دنبالم."
موقعی که خواستیم برگردیم گفت: "یادت باشد که اسم من حسین حسینی است و اسم تو هم معصومه محمدبیگی."
کل زندگی ام دو ساک معمولی بیشتر نبود
در قم که وسایل دمدستی را جمع کردیم، شبانه بهطرف تهران حرکت کردیم. همهی وسایل ماند در خانه. حتی جانمازم که نماز مغرب را خوانده بودم، همانطور پهن بود و خربزه هایی را که او خریده و بریده بودم، در گوشهی اتاق قرار داشت. گفتم: "چرا اینقدر عجله میکنید؟" که گفت: "اگر یکی دو ساعت دیگر اینجا باشیم، ساواکیها میریزند اینجا." ماشینی گرفت؛ سوار شده و از قم خارج شدیم. بعدها فهمیدم درست یکساعت بعد مأمورین ریخته اند توی خانه.
کل وسایلی که همراه داشتیم، دو ساک معمولی و جمع وجور بود. به تهران که رسیدیم، رفتیم خانهی آقای "چایچی" یا "چایفروش". دو روزی که آنجا بودیم، چندبار قیافه عوض کرد. یکبار عمامهی سفیدش سرش میگذاشت، یکبار عمامهی سیدی. یکبار هم عمامهی بزرگ مشکی. یکی دو شب بعد راهی شدیم. پیکان نویی آمد دم خانه که رانندهاش برای من ناشناس بود. نگفت که کجا میرویم. در راه بود که فهمیدم میرویم مشهد.
این کار همیشگی اش بود، هیچوقت تا بعد از طی مسافتی از راه، نمیگفت مقصدمان کجاست.
ده روزی در مشهد بودیم که از آنجا به زابل رفتیم. یک هفته ای هم آنجا منزل آقای "حسینی" بودیم. دلالهای افغانی آنزمان حدود سال 51-50 دوازده هزارتومان گرفته بودند تا پاسپورت جور کنند و ترتیب ورودمان را به افغانستان بدهند؛ ولی آقا میگفت این افغانی ها پولمان را میخورند و کاری انجام نمیدهند.
به هر صورتی که بود، سوار بر اسب و قاطر، قاچاقی از مرز خارج شدیم و رفتیم به افغانستان. از مرز که رد شدیم، آقا نفسراحتی کشید و گفت: "آخیش، راحت شدیم." مثل اینکه تعقیبها و مراقبتهای ساواک خیلی مزاحم کارش بود.
یک هفتهای در افغانستان ساکن بودیم. امکانات برای ماندن در افغانستان جور نشد که برگشتیم زابل. در راه خیلی سختی و مشقت کشیدیم. تا ابد اگر از من بپرسند: "بدترین ایام را کجا گذراندی؟" میگویم: "زابل، زابل، زابل."
آسیه مرا از کشته شدن به دست فرعون نجات داد
در سفر دومی که برای رفتن به افغانستان در زابل ماندیم، خیلی سختی و مصیبت کشیدم. یکماه تمام آقا رفته بودند افغانستان که کارها را ردیف کنند، و من در خانهی شخصی در زابل ساکن بودم. مهدی، پسرم آنجا مریض شد و خیلی حالش بد شد. طبق توصیهی آقا، پایم را از خانه بیرون نمیگذاشتم. صاحبخانه هم، گاهی غذا میداد و غالبا نمیداد. یکی از شبها که آنجا بودم، متوجه شدم مردی به خانه آمد و به اتاق صاحبخانه رفت. شک کردم و از حرفهایش که بهخوبی شنیده میشد، اینطور فهمیدم که میگوید: "این مرده رفته و معلوم نیست برگرده. زن و بچه اش را بکشیم تا یک وقت خودمان گیر نیفتیم." ساعتی نگذشت که مرد صاحبخانه به اتاق ما آمد. درحالیکه حدود ده قرص در دستش بود، آنرا به من داد و گفت: "بگیر این قرصها را بخور." خودم را زدم به اینکه متوجه چیزی نشده ام. هرچی گفت، قبول نکردم. برگشت به اتاقشان. زنش با او جروبحث میکرد و میگفت: "آخه مرد، این زن و بچه چه گناهی دارند، اینها پناه آوردهاند به خانهی ما ..." زن خیلی التماس میکرد و سرانجام مرد را از مقصودش که کشتن من و بچه ام بود، منصرف کرد. این زن مرا به یاد آسیه همسر فرعون می انداخت و خیلی با مهربانی با من تا کرد.
وصال پس از یک ماه دوری
ساعت حدود یک نیمهشب بود که در خانه بهصدا درآمد. زن صاحبخانه در را باز کرد. مردی آمد وسط حیاط. دقیقه ای بعد زن آمد دم اتاق و گفت که مرد با ما کار دارد. ترسم بیشتر شد. بیرون که رفتم، مرد درحالی که صورتش به سمتی دیگر بود تا من نبینم، گفت: "خانم زود وسایلتون رو جمع کنید و همراه من بیایید، آقاتون منتظر هستند." سریع وسایل اولیه را برداشتم، مهدی را به بغل گرفتم و زدم بیرون از خانه. خیلی پیاده رفتیم.کوچه ها را در تاریکی، سریع رد میکردیم. ساعتی بعد رسیدیم به خانه ای داخل کوچه؛ وارد که شدیم، داخل اولین اتاق آقای اندرزگو را دیدم. خیلی خوشحال شدم. باورم نمیشد دوباره ایشان را ببینم. داشت گریه ام میگرفت. در این یکماه خیلی سختی کشیده بودم. آقا، مهدی را در بغل گرفت. مهدی هم با دیدن پدرش زد زیر گریه و خود را به او چسباند.
وقتی نشستیم به صحبت کردن، سعی کرد مرا دلجویی بدهد و گفت: "زنده ماندن تو یک معجزه بود، چون صاحبان آن خانه قصد داشتند که تو و مهدی را بکشند ولی لطف خدا شامل حالتان شد؛ من دیشب خیلی با خدا مناجات کردم و گریه کردم که شما را سالم به من برساند."
آقا در مدت زندگی مبارزاتیاش اسامی و چهره های گوناگونی داشت از جمله اسمهایی که من اطلاع دارم: شیخ عباس تهرانی، سیدعلی اندرزگو، عبدالکریم سپهرنیا، دکتر جوادی، ابوالحسن نحوی، سیدابوالقاسم واسعی، حسینی، اصفهانی و ...
آقا سید علی با خونش پهلوی را از بین برد
آن روزها، ما یک تلویزیون کوچک داشتیم که الان هم داریم منتهی ماموران ساواک آن را شکسته اند. یک روز ایشان اخبار ورود کارتر به ایران را از تلویزیون تماشا میکرد. من هم کنار ایشان نشسته بودم. پرسیدم: " پس چرا این پهلوی را نمی کشی؟" جواب داد: " من شش ماه تمام روی طرحی زحمت کشیدم. ولی حاصل کارم لو رفت. برای همین نتوانستم پهلوی را از بین ببرم. حالا شش ماه دوم را شروع کرده ام. این پهلوی را یا با دست خودم از بین میبرم یا با خون خودم." به من می گفت:" می بینی! یک روزی جمهوری اسلامی می شود. اوایل مردم مورد امتحان قرار می گیرند. و آقای خمینی به ایران تشریف می آورند."
آخرین دیدار
آخرین باری که آقای اندرزگو را دیدم، روز شانزدهم ماه رمضان سال 57 بود. آنروزها حالش فرق داشت و میگفت: "احساس میکنم ساواک بدجوری دنبالم است. اوضاع خیلی دارد سخت میشود. میخواهم بروم تهران و اعلامیه های امام خمینی را چاپ کنم. اعلامیه ها دربارهی آتش زدن سینما رکس آبادان توسط عوامل شاه است."
آنروز آقا یکدست لباس روحانی نویی که داده بود دوخته بودند، پوشید، عمامهی مشکی سیدی را بر سر گذاشت. خیلی زیبا شده بود. رفت جلوی آینه و نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. باورم شد که این یکی دیگر چهرهی اصلی اوست و هیچ تغییر و گریمی در آن نیست. خیلی خوشم آمد. با خنده نگاهی به او انداختم و گفتم: "میگم حاج آقا، چه خوبه این لباس رو بپوشید!" برگشت، نگاهی انداخت و لبخندم را با تبسمی زیبا پاسخ داد و گفت: "نه خانم! این لباس زیبا و نو، باید بماند برای روزی که حضرت امام خمینی با پیروزی وارد مملکت میشوند. آنروز این لباس را خواهم پوشید، عمامهی سیدی ام را بر سر خواهم گذاشت و به استقبال امام خواهیم رفت. آنروز که مردم با خوشحالی به استقبال امام و همهی روحانیون می آیند."
خنده ای زیبا کرد و ادامه داد: "آنروز از شما هم بهعنوان اینکه همسر یک مبارز بودید، استقبال گرمی خواهد شد و گوسفند جلوی پایتان قربانی خواهند کرد."
ولی حال و هوایش چیز دیگری میگفت. حالش این بود که دارد به شهادت نزدیک میشود. اسارت آنهم بهدست طاغوت، از او کاملا بعید بود.
آنروز خداحافظی کرد و رفت. صبح روز نوزدهم رمضان هم تلفن زد. بعدها فهمیدم که همین تلفن، باعث لو رفتن ایشان بود که به شهادتش منجر شد. چون، آقا کسی نبود که بهراحتی تسلیم طاغوت شود. او که همواره در مبارزه و خطر بود، شهادت را بالاترین رستگاری و فوز میدانست. همان تلفن باعث شد که محل سکونت ما هم در مشهد لو برود.
زندان به جرم ازدواج با شهید اندرزگو
شب بیستم ماه رمضان بود، همسایه هایمان متوجه میشوند چندنفر دارند از دیوار خانهی ما بالا میروند. داد میزنند: آی دزد ... دزد ... و مأمورین ساواک فرار میکنند. فردا صبح زود ریختند در خانه و همهی وسایل را به هم ریختند و اسلحه های آقا را پیدا کردند.
به من هم گفتند باید همراه آنان به تهران بروم. یک پیکان آبیرنگ داخل کوچه ایستاد. سه مأمور ساواک جلو نشسته بودند و سه مرد گنده هم عقب. به هر صورت سختی که بود، من در صندلی عقب کنار سه ساواکی نشستم، و این درحالی بود که چهار بچه ام در بغلم بودند. در یکی از میادین شهر، ماشین کنار جیپ لندروری ایستاد؛ زنی که چادر بهسر داشت و رویش را گرفته بود، آمد و به من گفت که به عقب لندرور سوار شویم. آنروزها، سیدمهدی 6 سال سن داشت، سیدمحمود 5 سال، سیدمحسن 2 سال و سیدمرتضی 7 ماهه بود و شیرخوار. آنزمان دو بچه ی کوچکتر را لاستیکی میکردم؛ به همین لحاظ در مسیر راه خیلی سختی کشیدم. در مقابل رستورانی ایستادند که غذا بخوریم، آنها دور یک میز نشسته و شروع کردند به خوردن و من با چهار بچه. کارم شده بود تروخشک کردن بچه ها. کهنه های آنها را شستم و به لج ساواکیها بردم انداختم روی ماشین که خشک شود. اینکار خیلی عصبانیشان کرد. حاجی آقا سفارش کرده بود که موقع دستگیر شدن، خودم را به سادگی و کودنی بزنم تا نتوانند اطلاعاتی کسب کنند. منهم اینکار را خوب انجام دادم.
روز بعد صبح به تهران رسیدیم و یکراست به زندان اوین رفتیم. وارد دفتر "ازغندی" شدیم. دور اتاق مبلمان بود. به لج آنها و برای اینکه خودم را بهسادگی بزنم، رفتم وسط اتاق نشستم روی زمین. پشتی یکی از مبلها را برداشتم و مهدی را روی پایم گذاشتم و خواباندم. گفتند که بنشینم روی مبل، ولی من گفتم: "ما تا حالا توی زندگی مون از این چیزها ندیدیم، همینجا خوبه." یکی از آنها به بقیه گفت: "این زن ساده است و چیزی نمیفهمد." ولی یکی دیگر گفت: "نه، این داره زرنگی میکنه، او با شوهرش همدست بوده."
شب اول که من و بچه را به سلول بردند، خیلی وحشتناک بود. در سلول بغلی ما، مردی را شکنجه میدادند که خیلی فریاد و ضجه میزد. یکی دو ماهی آنجا بازجویی میشدم. در بازجویی گفتند: "تو چرا با او ازدواج کردی؟ چرا با آن خواستگار که کارمند صنایع دفاع بود ازدواج نکردی؟ او خوب بود و ..." که من گفتم: "میبخشید، من نمیدانستم باید برای ازدواج از شما اجازه بگیرم یا شوهرم را شما انتخاب کنید. من پدر و مادر دارم." چون چیزی دستگیرشان نشد، آزادم کردند.
شنیدن خبر شهادت پس از ماه ها چشم انتظاری
آنروزها کسی به من نگفت که سید شهید شده است. فکر میکردم رفته است پهلوی امام.
روزهایی که قرار بود امام بیاید، ما هر لحظه انتظار میکشیدیم که ایشان هم بیاید. خیلی چشم انتظار بودم که او را پهلوی امام ببینم. امام که آمد، آمدند و ما را بردند نزد ایشان. آنجا بود که فهمیدم آقا شهید شده است. وقتی امام خبر شهادت او را به ما داد، باور نمیکردم. گفتم نه، ولی امام گفت: "چرا، اینگونه است و سید بزرگوار شهید شده است." بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، "تهرانی" شکنجه گر معروف ساواک، در اعترافاتش قضیهی شهادت سید را تعریف کرد و مزار او را در بهشتزهرا (س) نشان داد. آنروز که ما را بردند سر مزار آقا، خیلی گریه کردم. پنج شش ماه انتظار داشتم تا او را ببینم، ولی حالا سنگ سرد قبری را میدیدم که میگفتند شوهرم، پدر چهار فرزندم، زیر آن خوابیده است. الان هم آقا در قطعهی 39 در زیر سنگی ساده و غریب خفته است. غریبغریب.
براساس روایتی از کتاب سفر بر مدار مهتاب
نظرات شما عزیزان: